یکی از دانش اموزان که از لحاظ وضعیت اجتماعی و اقتصادی جایگاه مناسبی داشت با من ارتباط خوبی برقرار کرده بود چرا که فقط من بودم که جلوی حرف هایش گارد نمی گرفتم و سریع عکس العمل نشان نمی دادم. حرف هایی میزد که آدم گاهی نمی توانست باور کند!

یک روز بعد از زنگ آخر غیبش زد و بعد از چند دقیقه پیداش شد. تعجب کردم! چهره مضطرب و شادی داشت! بدون اینکه سوالی کنم خودش گفت:

- رفتم فیلم بگیرم!

- از کی؟

- هیچی! یک نفر هست برامون فیلم میاره!

- چند؟ 500 تومن!

دیگه سوالی نپرسیدم! خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم!

فیلم،500 تومان!؟ دی وی خام 700 تومنه! چ جوری 500 میفروشه! اصلا طرف کی هست که برای بچه های دبستانی فیلم میاره! اصلا چه نوع فیلم هایی برای بچه مدرسه ها میاره؟ و به صورت مخفی هم میفروشه!؟

این سوالاتی بود چند روز ذهنم را درگیر کرده بود!

تصمیم گرفتم جلسه بعدی که رفتم مدرسه اعتماد دانش آموز رو بیشتر به خودم جلب کنم!

جلسه بعد، قبل از اینکه بره فیلم بگیره اومد بهم خبر داد تا صبر کنم برگرده!

- گفتم کجا هست طرف؟

- گفت همین پارک روبه رو کفش واکس میزنه!

- گفتم: خب واستا باهم بریم، منم یک سریال میخوام در به در دنبالشم! پیداش نمی کنم! شاید این بنده خدا داشته باشه!

به من من افتاد، نمیدونست چیزی بگه! آخر کار گفت: نمیتونم ببرمتون! چون... هیچی! فقط پشت سرم بیایید فقط برا اینکه باهش آشنا بشید! بعدا خودتون برید پیشش!

پشت سرش حرکت کردم ولی...