باید داستان را از این جا شروع کنم که بالاخره با همه سختی ها برای مجوز، وارد  مدرسه مورد نظر شدم. در ابتداء برنامه دقیق و منظمی ریختم تا فعالیت های فرهنگی مذهبی ام را در مدرسه اجرایی کنم! ولی وقتی با واقعیت ها بیشتر مواجه شدم! تصمیمم را عوض کردم و برآن شدم فعالیت هایم را بیشتر به بیرون مدرسه سوق دهم و در نهایت با ایجاد حلقه های دوستی آنها را به  مسجد وصل کنم.

 

مهم ترین نیازی که دانش آموزان به آن علاقه داشتن و نمی توانستند آن را در مدرسه ارضاء کنند  ورزش و  تفریح بود و با توجه به همین نقطه ضعف تصمیم گرفتم تا برای حل این نیاز راه حلی ارائه بدهم و آخرین تصمیمی که گرفتم این شد که بچه ها را به بهانه فوتبال از مدرسه خارج کنم. 

مشکل بزرگی که در این مسیر وجود داشت این بود که نه بچه ها و نه خانواده ها  اعتماد کافی را نسبت به شخص بنده نداشتند! 

بهترین کاری که در قدم اول باید انجام می دادم این بود که اعتماد خانواده ها رو در زمینه اقتصادی جلب می کردم و به آن ها بفهمانم که هدف من هدف مالی و اقتصادی نیست! لذا قیمت زمین را جوری مشخص کردم که هم خانواده ها و هم بچه ها فهمیدند که من اصلا  پول و مسائل مالی برایم مهم نیست! جلسه ای 3هزار تومن برای کرایه زمین از دانش آموزان می گرفتم و ربطی به تعداد بچه ها هم نداشت که در اغلب مواقع هزینه خود زمین هم جمع نمی شد! در ضمن هر هفته  بساط پذیرایی و کیک و آبمیوه بعد از هر فوتبال پهن بود!

بعد از این که خانواده ها از مرحله اقتصادی خارج شدند و وارد مرحله جدیدی از اعتماد سازی شدند و آن اعتماد به  امنیت فرزندانشان بود. یعنی نمی توانستند با این موضوع کنار بیایند که فرزندان آن ها با شخص غریبه ای که هیچ شناختی نسبت به آن نداشتند، ارتباط داشته و رفت و آمد کند و برای حل این مشکل،  شماره خانواده ها را از بچه ها گرفتم و با آن ها تماس می گرفتم و قضیه ورزش و مکان وزمانی که قرار هست بریم فوتبال بازی کنیم را بهشان می گفتم تا اگر دوست داشتند خودشان حضور پیدا کنند! اما با این وجود نیز هنوز اعتمادسازی کافی به وجود نیامده بود و حق هم باید به آن ها می دادم! 

تمام این اتفاقات در فاصله بهمن ماه تا فروردین اتفاق افتاده بود یعنی حدودا 6 یا 7 جلسه. در این مدت من بچه ها را تیم بندی کردم و آن ها را به چهار گروه همراه با یک سرگروه تقسیم کردم. در هر جلسه بین 13 تا 16 نفر به زمین فوتبال می آمدند. در این مدت فقط شش یا هفت نفر از بچه ها ثابت بودند و بقیه آن ها متغیر بودند یعنی یک یا دو جلسه می آمدند و بقیه جلسات را نمی آمدند به همین دلیل نمی توانستم برنامه ریزی دقیقی داشته باشم.

 باید اعتماد خانواده ها را به خودم جلب می کردم و برای این کار چاره ای نداشتم جز اینکه وابستگی خودم را به  مسجد نشان بدهم البته فرصتی خوبی هم برای ابراز این وابستگی بود چون آن حلقه دوستی تا حدودی ایجاد شده بود و تغییرات هرچند اندک در آن ها ایجاد شد! اولین برنامه ای که از طرف مسجد برگزار کردم  پینت  بال بود که استقبال آن به نسبت خوب بود و در بین بچه ها و خانواده ها این مساله حدودا حل شد و وابستگی ما به مسجد برای آن ها مشخص شد. این اردو اولین اردوی پینت بال بود که در اوایل اردیبهشت انجام شد و حدود 16 نفر از بچه ها در این اردو حاضر شدند.

صبح قرار را جلو مسجد گذاشتم بعداز برنامه پینت بال، دوباره به مسجد برگشتیم در صحن مسجد ناهار به آن ها داده شد و به خانه ها برگشتند.

هنوز زود بود آن ها مجبور به نماز بکنم! چرا که بیشتر آن ها یا بگم همه آن ها دفعه اولشان بود تازه وارد مسجد شده بودند. از نحوه رفتار پیرمردها مسجد هم کمی می ترسیدم که نکند موقع نماز جماعت آن ها را وارد مسجد بکنم و پیرمردها و هیات امنا با دیدن آن ها با آن  تیپ آن چنانی برخورد زننده ای با آن ها بکنند و آن ها را از مسجد دک کنند(بعد ها این اتفاق برای یکی از بچه ها اتفاق افتاد و مورد بی رحمی یکی از این دست پیرمردها قرار گرفت و از مسجد دفع شد!) لذا با هماهنگی خادم مسجد ساعتی وارد مسجد شدیم که مسجد حداقل از وجود چنین انسان نماهایی خالی شده بود!

 

#نیاز_دانش_آموزان  #اقتصاد  #مالی  #اعتماد_سازی  #جذب  #جذب_مسجد  #مسجد  #هیئت_امنا  #خادم_مسجد  #فوتبال  #پینتبال  #برنامه  #تفریح